بستم و رفتم رد زندگیم.خوش باشین
میدونی شاید در اون لحظه بهت غر بزنم ولی بعدش که یاد چشات میوفتم دلم یه جوری میشه و فکر میکنم کاش یه خورده خوش اخلاق بودم.
یک ساعت از خاطرات یک روانی
سلام بالاخره برگشتم.یعنی کلا برگشتما.
رفتم ایران و برگشتم.برگشتم لب و حالا هم برگشتم به وبلاگ.
نمیدونم این خاصیت بالارفتن سن وساله یا چی یا اینکه هر سال تولد علی تولد منو کاور میکنه(علی متولد ۹ مرداده و من ۱۱)یا دلتنگیم برا مامانم یا چیزایی که تو این مدت دیدم و مثل آدمای ترسو فقط سکوت کردم یا این ضربه ای که امروز با دیدن اعترافات ابطحی به روحم زده شد(شخصا فک کنم این یکی خیلی موثر بود.)یا هرچی.فقط میدونم دیگه همون آدم قبلی یا حداقل همون آدم پارسال نیستم.فعلا خودمم نمیدونم کیم؟؟؟
چیزی که واقعا ذهنمو مشغول کرده اینه که میتونم این سارای جدیدو دوست داشته باشم یا خداقل بپذیرمش یا نه؟؟؟