دردسر های یک سارا !

من به آزادی باد و باران،من به آزادی حسرت که نمی خواهم از آن یاد کنم،باز هم معتقدم...

دردسر های یک سارا !

من به آزادی باد و باران،من به آزادی حسرت که نمی خواهم از آن یاد کنم،باز هم معتقدم...

آخر شانس

با اجازه..... برادرا روشونو بگیرن.

خوبین؟منم!

میخوام بگم کم اوردن مال آدم بی جنبست.منم خدای جنبه.یه بار نوشتم پاک شد.حالا دوباره می نویسم.

گفته بودم  آخر شانسم؟نه! خب گفتم!

یعنی lucky luck رو دیدین؟من ساراشونم!جرات نمیکنم برم دریا.....آبرو برام نمیمونه.

پریشب زنگ زدم علی گفتم می خوام برم خرید.علی جون فرمودن میام با هم میریم.منم گفتم چشم.امان از این خانونی من هر کی میبینه میگه آخه چرا تو این همه ارومی؟

خلاصه گل پسر مامانش قرار شد رود بیاد....ساعت ۷:۳۷ ایشون شادمان تشریف آوردن.میگم کجا بودی؟میگه من ساعت ۶ میخواستم بیام.فلانیو دیدم یه خورده صحبتمون طولانی شد!   میبینین تو روخدا؟  فقط خانومان که زیاد حرف میرنن.آقایونو خدا لال آفریده.

رسید و رفت سر loptop و مشغول شد. یه وقت فکر نکنین علی تو دانشگاه کامپیوتر داره!  

حالا بگم از وضعیت یخچال  ..... فقط یه قوطی پنیر خامه ای داشتیم و یه نصف نون.گفتم علی جون پاشو دیگه.... هیچچی نداریم........نون نداریم........شام نداریم..اینو که گفتم یه روح تازه در بچم دمیده شد.رفتیم.

خونه ما نزدیک یه سوپر بزرگ ایرانیه که دوست جونایی که منترال هستن میدونن.به فاصله ۲ دقیقه.خانومایی که شما باشین و آفایونی که اونا! ما که رسیدیم بستن! پرسیدم زود میبندین؟ گفت نه!ساعت ۸ دیگه!حالا من

دیگه چاره نداشتیم.رفتیم یه رستوران ایرانی که تقریبا روبروشه و معمولا پاتوق ماست! همینطور که شام میخوردیم در مورد مشکل یکی از دوس جونامون هم حرف میزدیم.ولی من همش تو فکر بودم؟؟؟؟؟؟؟

اومدیم خونه.علی خسته بود دراز کشید منم رفتم وبلاگ گردی.ولی هنوز داشتم فکر میکردم که یه چیزی غلط هستش.

یه دفعه جیغ زدم علی......................ساعت 1 ساعت رفته جلو!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! سوپر(....)با ساعت جدید کار میکنه!!!!!!!!!

بیچاره چشاشو یه لحظه باز کرد ودوباره بستشون.

بابا اینم از اینجا.دکتر جون با این همه عقل و درایت و با اون علم امامت این یکیو بیخیال شد.اینا ول نمیکنن اینجا.

البته برام نگران نشین ها دیشب رفتیم همه چی خریدم.

اضافات:یعنی علی وقتی چشاشو باز مرد به چی فکر میکرد؟

اضافات:خدا جون مریضای اسلامو کی شفا میدی؟؟؟؟برا خودم نمیخوام هاااااااااااااااااااا.

شانس

سلام خوبین؟

یه عالمه نوشتم پرید.شانسو میبینین؟!!!!!!!!!!!!!

After trouble

 

 

سلام سلام

همه خوبن؟خدا رو شکر.

امروز اینقده از صبح الکی خوجحال بودم که اعصاب بچم ریخت به هم. گفت:مثلا به شما ویزا ندادن ها من هم که خدا رو شکر همیشه از اعماق قلب و دل و روده و اثنی عشر و جزایرلانگرهانس و مثانه و همون دوروبرها خوجچال....بیخیال گفتم بابا حالا چی شده؟خب نمیریم!تازشم همه اینقده  دلشون تنگ میشهههههههههههههههه.

حالا من خودم هم ناناحت بودم ها.نخ سوزن  برا مامان بزرگم که من بهش میگم مامان جان.اخه قول داده بودم بهش.

ولی ما اینیم ؛در برابر استکبار سر فرود نمیاوریم تنها برای منافعمان به دفعات لازم ابغوره میگیریم متخصصان در این زمینه بسیار بسیار تاکید نموده اند حتی حدیث داریم.

خلاصه صبح مامانم زنگ زد خبر بازگشت ظفرمندانه پدر محترم بنده رو از بلاد کفر و ایضا اخباره عروسی شب گذشته رو به سمع و بصر ما برسونه.

دوباره پرسید دقیقا کی میای که منم نتونستم جلو زبونمو بگیرم و در نتیجه یه زلزله به قدرت خدا ریشتر و به مرکز خونه ما رخداد.شنوندگان عزیز این زلزله تلفات جانی در پی نداشت.

حالا مامان جیغ که من چی کار کنم؟بعدم گریه.حالا مامان من در کل زندگیش ۲بار گریه کرده؛برا فوت بابا جونم(بگین خدا بیامرزه)برا عروسی من.

حالا من داشتم فکر میکردم بابا جون که بنده خدا سفرش ابدی بوده و بازگشت پذیر نیست یعنی من میخوام دوباره عروس شم؟عروس شدم یادم نیست؟الان عروسم؟    بعدش دیگه خودمم خندم گرفت. مامانم گفت هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟(شما بخونین جان!)  گفتم؛ بله مامان؟

مامان:واقعا که!!!!!!!!  دق!!!!!(این صدای گوشی تلفن بود.)

غصه خوردم ولی اون هم به مرحمت دل همیشه خوچجالمان رفع شد.

30 min بعد علی زنگید که چه نشسته ای سرورم که زحمات سرباز اسلامت جواب داد و mail زدن گفتن اشتب شده.بسیار از خودمان شادی در کردیم و به مامان عزیزمان تلفنیدیم.... ولی طفلی مامانم خیلی خوشحال شد.

اضافات:می خوام اسم وبلاگو بذارم سارا خوش شانس میشود.دیروز نرفتم مدرسه تعطیل بوده.

اضافات:برام comment بذارین.افسرده میشم هااااااااااااااااااا